همه چیز به سرعت گذشت

علی آرام
mehrali_aram@yahoo.de

مراسم تو باغ کارخانه برگزار شده بود، ميهمان زيادی دعوت نشده بودند، اما کسانی که می آمدند همگی سرشناس و مهم بودند. مديرکل انبار گمرکات استان يکی از آنها بود، شايد بهتر است بگويم ميهمانی بخاطر او برگزار شده است. قرار بود من با مديرکل آشنا شوم و در باره مشکل بوجود آمده صحبت کنم. ممد می گفت اين کار به سود کارخانه است و موقعيتم را بهبود می بخشد. من هرچی دارم مديون ممد هستم. از يکسال پيش که باعث شد در کارخانه استخدام شوم؛ همواره کوشيده کمکم کند. حالا بايد جبران می کردم.
ساعت از يک گذشته بود و وقت بسرعت داشت می گذشت. تا ناهار بخوردند غروب می شد و انبار گمرگ هم که تا ساعت شش بعدازظهر به کارها رسيدگی می کرد، بسته می شد و يک روز ديگر را از دست می داديم.
ممد مرا به کناری کشيد و گفت: «سعی می کنم مدير انبار را باهات آشنا کنم، همينکه تنها شديد صحبت را به کار بکش، يادت باشه هرروز بگذره چه زيانی تحمل می کنيم.»
هيچی نگفتم، التهاب داشتم و عصبی بودم. منشی کارخانه که فهميد، آمد نزديکم و چند بار لبان سرخش را با زبانش خيس کرد و وانمود کرد می تواند کمک کند. ممد دوباره حرفش را پی گرفت: «مهم نيست چقدر پيشنهاد کنی، پنجاه سکه آزادی در اختيار خانم منشی است، فقط کله اش کن!»
رفتم کناری و سيگاری روشن کردم. اين چندمين سيگارم تو اين چند دقيقه بود. چندتا پک عميق زدم و ته سيگار را انداختم روی بلوک های سيمانی و با کفشم آن را له کردم می خواستم سيگار ديگری آتش بزنم که سروصدای ماشين ها وادارم کرد منصرف شوم. به سوی در کارخانه چشم دوختم و چيزهايی که بايد بگويم توی ذهنم سبک سنگين کردم. ماشين های پاترول و بنز و دوو و پرايدهای آخرين سيستم؛ بوق زنان وارد کارخانه شدند. صاحب کارخانه و به همراه ممد و مهندسان به پيشواز ميهمانان رفتند. من هم کنار آن ها راه افتادم.
پس از تعارفات معمول ميهمانان بسوی ساختمان تازه تأسيس کارخانه راهنمايی شدند. خوشبختانه سالن خالی بود و دستگاه ها همگی توی انبار گمرک گير کرده بود. بازديد آن ها زياد طول نکشيد، آن وقت همگی به سوی سالن نهارخوری کارگران راه افتاديم.
همانطور که ممد گفته بود، مرا کنار مدير انبار نشاند، خانم منشی را هم کنار دستم نشست. اما خودش روبروی ما قرار گرفت. ما خيلی زود با هم آشنا شديم؛ اما صحبتی از کار نکردم. ممد بهم زل زده بود و خون خونش را می خورد. نگاهی به خانم منشی کردم، مثل هميشه لبانش را با زبانش خيس کرد و بهم لبخند زد.
کمی که گذشت با انگشتان سردش دستم را گرفت و فشار داد. با اينکه انگشتانش سرد و مرطوب بودند، گر گرفتم. احساس خاصی پيدا کردم، نوعی مستی شورانگيز همراه با شجاعتی که ترسم را ذوب کرد. نخواستم بگذارم اين حالت از بين برود، برای همين سرم را نزديک مدير انبار بردم و گفتم: «کارگرها همگی چشمشون به اينه که با ماشين الات تازه، خط توليد را راه اندازی کنن.»
«درسته، با شما موافقم.»
احساس کردم ترسم از حرف زدن ريخته است. پس بايد ادامه می دادم، دوباره گفتم: «اين درآمد هم می تواند برای شما باشد.»
مدير آب دهانش را فرو داد و کمی برافروخته شد. احساس کردم همه ترسی که با دشواری زياد کيش داده بودنم، يکباره مثه سيل سرازير شدند تو وجودم. چنان ترسيدم که فکر کردم الان برمی گردد و پيش ميهمانان بد و بيراه نثارم می کند، اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت: «بهتره بياين توی دفترم تا از نزديک با هم حرف بزنيم.»
بعد هم اضافه کرد که تا ساعت شش بعدازظهر توی اداره می ماند. آنوقت دستش را دراز کرد و ديس غذا را پيش کشيد و چندتا گوجه کبابی برای خودش برداشت. همزمان با صدای بلند گفت: «من عاشق گوجه کبابی هستم. کباب به مذاقم نمی سازه.»
می دانستم سختی کار تمام شده است، اما بدجوری سست شده بودم. انگار آب بدنم را کشيده باشند. دهانم خشک شد و زبانم به سقف دهانم چسبيد. بدتر از آن از سستی نمی توانستم چيزی بنوشم. ممد که همه چيز را فهميده بود، ليوانی آب برايم ريخت و بهم تعارف کرد. به هر سختی بود ليوان را گرفتم و تا ته نوشيدم. همان طور که به جلو خيره شده بودم، احساس کردم ممد با حق شناسی بهم نگاه می کند. بعد هم تعارف کرد ناهارم را بخورم. بايد چيزی می خوردم تا توجه کسی جلب نشود، اما غذا از گلوم پايين نمی رفت. به هر حال چند لقمه زورکی فرو دادم.
می دانستم هزينه هاي ناهار امروز و قيمت سکه های طلا معادل دو شب هزينه انبارداری لوازمات و ماشين آلات کارخانه هم نمی شد. اگر با گمرک به توافق می رسيديم، ميليون ها تومان به سود کارخانه بود، چرا که با پيش بينی که همه کرده بوديم، تا اظهارنامه های ورود کالا از خريدار آلمانی به دست ما برسد، محموله ها بايستی هفته ها تو انبار بخوابد و کارخانه بابت هر شب خواب نيم ميليون تومان بپردازد.
با رفتن ميهمانان به تندی خودم را به دستشويی رساندم و آبی به سر و صورتم زدم که سرحال بيايم. همينکه دوباره برگشتم، ممد و منشی را ديدم منتظرم بودند. ممد دوباره همان توصيه ها را تکرار کرد و گفت: «همين که خود مديرکل قبول کرده تو را در دفترش ببينه، يعنی مايل است پيشنهاد ما را بشنود.»
شايد ممد درست می گفت، اما باز هم نمی دانستم چکار می کردم. دوباره گفت: «بهتر است بذاری اين بار او شروع کند؛ اما يادت باشه نباس بی فکر هرچی گفت قبول کنی. تا مطمئن نشدی قول نده، اما اگه همه چی روبراه شد، هرچی خواست قبول کن.»
آنوقت همراه منشی سوار ماشين شرکت شديم و به گاز راه افتاديم. هرچه به اداره گمرگ نزديکتر می شدم، اضطرابم بيشتر می شد. منشی باز هم سعی کرد بهم قوت قلب دهد. حتا بار ديگر دستم را گرفت و کمی فشار داد. ديگر مانند ظهر از اين کار دگرگون نشدم. دستم را رها کرد و آينه ماشين را به طرف خودش تنظيم کرد. زيرچشمی نگاهش کردم. مي خواست آرايش کند. دهانش را باز کرد و چندبار ماتيک را روی لب های گوشتی اش کشيد، بعد لب هاش را روی هم گذاشت و فشار داد. حالا که از نزديک و با دقت نگاه می کردم، احساس کردم چه دهان بزرگ و ناجوری دارد. تصور کردم اگه زمانی بخواهم آن ها را ببوسم، لذتی نخواهم برد.
هنوز به مرکز شهر نرسيده بودم که چراغ خيابان ها و فروشگاه ها روشن شد. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. چراغ ها و نئون ها رنگی به همه جا روشنی خيره کننده ای بخشيده بود. دوست داشتم تندتر برانم، اما ميان ماشين ها گير کرده بودم. به هر سختی بود انداختم تو بلوار اصلی و به سرعتم اضافه کردم.
به گمرگ که رسيدم به نگهبانی گفتم با مديرکل انبار کار دارم. مدتی طول کشيد تا با تلفن با مدير تماس گرفت و اجازه داد بروم تو گمرک. از در بزرگ اداره که رفتيم تو حياط يک سيگار ديگر روشن کردم و پيش از آنکه وارد ساختمان شويم، ته سيگار را انداختم و با پايم آن را به گوشه ای پرت کردم. آنوقت يکراست سوار آسانسور شديم و به طبقه هفتم رفتيم.
بار ديگر چيزهايی که بايد مطرح می کردم، با خودم مرور کردم. هنوز انجام اين کار مرا در محظورات سختی قرار داده بود. احساس خوبی نداشتم. توی عمری کاری به اين دشواری انجام نداده بودم. اما وسوسه شغلی که نمی خواستم به هيچ قيمتی از دست بدهم و آينده ای که در انتظارم بود، باعث شد بر احساسم غلبه کنم.
پرونده ها را از منشی گرفتم و به تنهايی وارد اتاق مدير شدم. منشی تو سالن منتظرم ماند. اين بار برخوردش مهربانانه تر بود و با خوش رويی بهم دست داد. بعد خواست روی مبل هايی که نزديک ميزکارش بود بنشينيم. چند تا ليوان و يک پارچ آب پرتقال روی ميز ديده می شد. پيش از آنکه صحبتی بکند، از پارچ توی دو تا ليوان آب ميوه ريخت و بعد برخاست رفت پرونده ای را از روی ميزش آورد. روی آن نوشته شده بود: «محموله های کارخانه ...» تندی آن را باز کرد و نگاهی سرسری به آن انداخت و گفت: «کالاهای شما ديروز به انبار رسيده است.»
«درسته!»
همانطور که پرونده را زير و رو می کرد، با خودش گفت: «برگ سبز داره... استعلام ارزيابی هم هس...اين... هم تسويه حساب مالياتی و ... بيمه نامه ی حمل کالا و ...»
سرش را بالا آورد و زل زد به چشمانم و پرسيد:« فقط اظهارنامه گمرگی»
کمی دست و پام را گم کردم، اما تند به خودم آمدم و زير لب چندبار تکرار کردم: «ای خدا به اميد تو» بعد پوشه ام را باز کردم و نسخه کپی اظهارنامه گمرکی را بيرون آوردم و گفتم:«همان طور که خدمتتان عرض کردم، ما با فروشنده کالا اختلاف حساب کوچکی پيدا کرده ايم، برای همين اظهارنامه گمرکی صادر نمی شه و لوازمات تو انبار خوابيده»
مدير گمرک به صورتم زل زد و گفت: «ببينين اگه مشکل از داخل باشه، يک ريال بابت انبارداری از شما دريافت نمی شه. اما خودتون می گين طرف قراردادتون مدارک لازم را نفرستاده. اين يعنی که کالاها متعلق به يک کشور خارجيه و در نتيجه بايد هزينه انبارداری آن پرداخت بشه، اونهم به ارز. متوجه هستين.»
چندبار آب دهانمو فرو دادم و بدون اينکه فکر کنم گفتم: «خب کاری کنين که نشون بده مشکل داخليه.»
نميدونم اين حرف را برای چی گفتم. خودم هم منظورم را نفهميدم، ولی مدير گمرک بدون اينکه مژه بزند، مدت زيادی نگاهم کرد. بعد هم به آرامی پرسيد: «برای چه مدت؟»
نمی دانستم چی بگويم که خودش با همان لحن آرام گفت: «در حال حاضر من دو هفته ای معطل می کنم، اگه بازهم موفق به دريافت مدارک نشديد، دوباره با هم مذاکره می کنيم.»
آن وقت سرش را جلو آورد و آهسته تر از قبل گفت: «قيمت پيشنهادی من پنجاه سکه طلاست، اونهم تا يکساعت ديگه بايد به دستم برسه.»
اين تعداد سکه را داشتيم و دست خانم منشی بود، اما نخواستم زود تسليم شوم. ترجيح دادم چانه بزنم، برای همين به نرمی گفتم: «اما اگه بيست تا بگيرين، صدها کارگر مديون شما می شند.»
نگاهی به سراپايم انداخت و گفت: «چهل تا، بهتر است ديگه چانه نزنی»
توی دلم بهش خنديدم، چون قاعده بازی را ياد گرفته بودم. با قاطعيت گفتم: «سی تا، بيشتر از سی تا توانش را نداريم.»
سرش را انداخت پايين و دستش بسوی پرونده دراز شد تا آن را ببندد. فهميدم تندروی کرده ام، برخاستم و همچنان که دستم را به سويش دراز می کردم گفتم: «نه پيشنهاد شما، نه حرف من. با سی و پنج چطور، موافقيد؟»
کمی فکر کرد و آرام پرونده را رها کرد، بعد نيشخندی زهرآگينی زد و دستش را پيش آورد. برای اينکه پشيمان نشود، بدون معطلی دستش را فشردم و همزمان گفتم تا يک ساعت ديگر سکه ها را برايتان می آورم.
از اتاق مدير گمرک که بيرون آمدم با منشی برخورد کردم. خواستم همه چيز را برايش تعريف کنم، اما خواست برويم بيرون و صحبت کنيم. قبول کردم و خودمان را رسانديم به حياط گمرک. آنجا نيمکتی پيدا کرديم و نشستيم. بعد همه چيز را از اول برايش تعريف کردم. لبانش گوشتی اش را غنچه کرد و سوتی زد و گفت : «خوب راه افتادی!»
نمی دانم چرا اين حرف را زد، اما تندی گفتم: «اين کار را بخاطر کارگران و کارخانه کردم. بخدا اگه...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «توی اين جور کارها اسم خدا را برزبون نيار که خوب نيس.»
بعد هم سی و پنج سکه طلا را شمرد و بهم داد و گفت بهتره برگرديم و کار را تمام کنيم که همه منتظر ما هستند. توی آسانسور که بوديم يکباره گفت: «ببين نمی تونی برای امروز که بايس نيم ميليون بپردازيم، کاری بکنی؟»
نکته جالبی را بهم يادآوری کرد. چطوری خودم بهش فکر نکرده بودم. همينکه رفتم تو اتاق و سکه ها را روی ميز مدير چيدم، پيش از آنکه برق آن ها او را سرد کند، گفتم: «در مورد امروز بايستی هزينه انبارداری را بپردازيم.»
دوباره به چشمانم زل زد و گفت: «کاميون کالاها کی به انبار رسيده است؟»
«ساعت سه يا چهار بعدازظهر ديروز»
«کاری نميشه کرد، اگه از ساعت شش می گذشت به امروز می خورد.»
«خُب، کاری نداره تاريخ برگه های انبار را دستکاری کنين و همه را بعد از ساعت شش تبديل کنين. مطمئن باشين هزينه آن جداگانه پرداخت ميشه.»
بار ديگر خنده ای زهرآگين کرد و گفت: «سه سکه ديگه»
با خنده گفتم: «يک سکه» ديگه دستش را خوانده بودم، می دانستم الان می گويد، دو سکه. همين طور هم شد.
گفتم: «باشه و الان برايتان می آورم.»
آمدم بيرون و از منشی دو سکه ديگر گرفتم و قال قضيه را کندم. بعد گفتم: «ما چکار بايد بکنيم؟»
در حالی که داشت پرونده را جمع می کرد، اضافه کرد: «فردا بياين برگه ای برای ارزيابی مالياتی بگيرين و از دارايی مفاصا حساب تازه بيارين. سعی کنين دارايی دير به شما جواب بده، بدونين تا زمانی که کارهای قانونی در داخل انجام می شه، وجهی بابت انبارداری پرداخت نخواهيد کرد.»
همه چی را فهميدم و از او خداحافظی کردم و همراه منشی بيرون آمدم. در برگشت خانم منشی خواست رانندگی کند، از خدا خواستم چون بدجوری آش و لاش بودم.
به دست های ظريف و سبزه اش نگاه کردم که با خونسردی و اطمينان رانندگی می کرد. چشمانم از دستهايش به سوی برجستگی های بدنش کشيده شد. آن وقت قوص کمر و باسنش را ديدم که با هر حرکتی؛ لرزش خفيفی در آن بوجود می آمد. می دانستم موفقيتم را مديون او هستم. همچنان که او را برانداز می کردم جلوی يک جواهر فروشی نگه داشت. پرسيدم چکار می خواهی بکنی؟ چيزی نگفت و خواست پايين بيايم و دسته چک کارخانه را هم بردارم.
توی جواهر فروشی وادارم کرد پنج سکه طلا بخرم و دوباره سوار ماشين شديم. نرسيده به کارخانه، گوشه دنجی نگه داشت و ترمز دستی را هم کشيد. باز هم نفهميدم چکار می خواهد بکند. کمی ساکت ماند، بعد برگشت و به چشمانم زل زد و گفت: «يادت باشه نباس تعداد واقعی سکه هايی که به مدير داده ای به ديگرون بگی.»
نمی دونستم منظورش چيه! با تعجب گفتم: «اما اگه بپرسن می فهمن»
با عصبانيت بهم نگاه کرد و گفت: «آخه ساده، کدوم آدم عاقلی تعداد واقعی رشوه ای که گرفته را ميگه.»
پيش از آنکه چيزی بگويم، اضافه کرد: «پنجاه تا يک بار دادی برای دو هفته مهلت، پنج تا هم دوباره دادی برای امروز »
نمی دانستم چی بگويم. همچنان که نگاهش می کردم، صورتش را پيش آورد و لبانش را روی لبم گذاشت. با اينکه گرمای بوسه او را حس نمی کردم، اما از موفقيتی که نصيبم شده بود، شاد و خرسند بودم. می دانستم آينده روشنی در انتظارم است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33027< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي